بسم الله الرحمن الرحیم
ایام نوروز بود و بدون حسین سفره ی هفت سین لطفی نداشت. فقط قرآن می خواندم و از رادیو اخبار عملیات را دنبال می کردم. پیام امام که پخش شد، دلم آرام گرفت. ظاهرا بخش وسیعی از خوزستان از اشغال دشمن خارج شده بود. رادیوی استان زمان تشییع شهدا را اعلام می کرد. چشمم به در بود که کسی از سپاه یا بنیاد شهید بیاید و خبری که نمی خواستم بشنوم بدهد.
روزها از پی هم می گذشت و خبری از حسین نبود. خبرهای داغ و پرالتهاب از تلویزیون پخش می شد، اخبار و تصاویر عملیات برای آزاد سازی خرمشهر.
پس از دو هفته آمبولانسی با چراغ گردون قرمز دم در خانه ایستاد. ریختم. قلبم به کوبش افتاد. راننده ی آمبولانس، دوست حسین، حاج آقا مختاران بود. سراسیمه جلو رفتم، چشمانم حسین را می جست. دیدمش. روی برانکارد دراز کشیده بود و دست تکان می داد، کمی آرام شدم.
دو نفر سر و ته برانکارد را گرفتند و به خانه آوردنش. تیر به پایش خورده بود. زخم را در ماهشهر بسته بودند. اما هنوز لباس خاکی و شوره زده ی حبهه تنش بود و شلوارش خونی، صورتش سوخته و سیاه و کف پاهایش پر از تاول های ترکیده.
باور نمی کردم زنده ببینمش. لال شده بودم. وهب با ریش هایش بازی می کرد و مواظب بودم روی پاهایش نیفتد. حاج آقا مختاران وقت رفتن، به شکلی که حسین نشوندگفت: «گلوله ی تیربار خورده به پاهاش، نمی خواست بیاد عقب، به زور آوردیمش.»
هر روز از بهداری سپاه می آمدند و زخم را ضد عفونی می کردند. تب داشت ولی به روی خودش نمی آورد. مبادا نگران شوم.
پرسیدم: «چرا بیمارستان نموندی؟»
گفت: «یه زخم سطحیه. تیر به گوشت خورده و بیرون رفته، زود خوب میشه.» و به حاج آقا مختاران تلفن زد.
7 ماهه بودم و وهب هم نحسی می کرد. انتظار داشتم تا به دنیا آمدن فرزند دوممان بماند. ابرو گره کردم: «کجا؟ یعنی نیومده می خوای برگردی با این زخم؟»
برعکس من تبسم کرد و گفت: «بچه ها رسیدن پشت دروازه ی خرمشهر. حاج احمد متوسلیان هم مثل من از پا ترکش خورده ولی برگشته.»
- تو با این پای زخمی حتی نمی تونی بایستی، حداقل بمون زخمت که خوب شد برو.
آهی کشید که از ته وجودش بالا آمد: «شاید اون وقت دیر شده باشه، حاج محمود تنهاس.»
همان روز حاج آقا مختاران با همان آمبولانس آمد با دوتا عصا به جای آن دو نفر که آورده بودنش. حسین عصاها را زیر بغل زد. سیر نگاهم کرد و کشان کشان تا پای آمبولانس رفت.
بخشی که خواندید یک قسمت از کتاب ” خداحافظ سالار ” است که خاطرات همسر سرلشکر شهید حاج حسین همدانی را به قلم حسین حسام روایت می کند. خیلی لطیف و زیبا به زندگی این شهید بزرگوار از زبان همسر ایشان پرداخته است.