بسم الله الرحمن الرحیم
به مناسبت سالروز شهادت امیر سپهبد صیاد شیرازی 21 فروردین
زندگی شهید صیاد شیرازی را که نگاه کنی ، نمونه ی یک مرد واقعی را می بینی . کسی که تمام توجهش به خداست و هدفش تنها جلب رضایت معبود است. و به همین دلیل سعی می کند هرکاری که انجام می دهد به بهترین شکل باشد. از وارد شدنش به دانشکده ی افسری و اخذ لیسانس تا گذراندن دوره ی تخصصی توپخانه توی آمریکا و اخذ رتبه ی اول بین افسران ایرانی و آمریکایی.
از فعالیتهای سیاسیش علیه رژیم طاغوت قبل از انقلاب تا تلاش هایش برای برقراری امنیت در کردستان در سالهای اول بعد از انقلاب.
از فرماندهی هوشمندانه اش زمانی که به عنوان فرمانده نیروی زمینی منصوب شد تا حماسه آفرینیش در آخر جنگ و درگیری با ضد انقلاب در عملیات “مرصاد".
از مطالعه و تحقیق علمی درباره ی نیروهای مسلح و دفاع مقدس در کمیسیون شورای عالی دفاع بعد از اتمام جنگ تا تلاشش برای ثبت تاریخ جنگ و تاسیس هیأت معارف جنگ.
و…
زندگی شهید صیاد سرشار از فعالیت است ، همین است که می گویم صیاد یک مرد واقعی است، چون تا لحظه ای که دشمنان نامردانه و به عادت قدیمشان دست به ترور وی زدند ، یک لحظه هم از پا ننشست و همه ی زندگی خود را وقف آرمان های پاکش کرد.
درود پروردگار بر امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی و درود بر همه ی مردان سرزمین من
صیاد از چشم دیگران:
از چشم محمد کوششی : در ستاد کل درجه گرفتن و ارتقای رده چیزی بود که خیلی صدا می کرد و همه بهش اهمیت می دادند . وقتی کسی درجه می گرفت یا شغل بالاتری ، صیاد از اولین نفرهایی بود که به آن فرد تبریک می گفت یا برایش هدیه می فرستاد، سنگ تمام هم می گذاشت . از هدیه اش یا طرز تبریک گفتنش هم پیدا بود که برای این کار وقت گذاشته و فکر کرده. کنار هدیه ای که می فرستاد یک نامه ی تبریک می نوشت با خط خوش ، تمیز و مرتب ، طوری که آدم حظ می کرد. همین کارهایش بود که او را توی دل ها جا کرده بود . همین کارهایش ، رفتارش و منشش بود که باعث می شد ببینیش و نتوانی فراموشش کنی.
از چشم غضنفر آذرفر : درباره ی صیاد حتی یکبار هم نشد که احساس کنم متظاهر است و خود نمایی می کند. خود نمایی کند ؟ اصلا وقت این کار را پیدا نمی کرد. همیشه با یک کوله پشتی و صدتیر فشنگ و اسلحه توی دست و هیچ وقت هم نمی هوابید. خوابش توی هلیکوپتر و ماشین بود. موقع ناهار وشام هفت ،هشت قاشق تند تند غذا می خورد و یا علی مدد.
از چشم همسر شهید: وقتی فرمانده نیروی زمینی بود ، زمان جنگ ، ماه ها بود که خانه نیامده بود . دلم برایش برای دیدنش ، برای صدایش لک زده بود . یک روز دیدم در می زنند . رفتم دم در . دیدم چند نفرند . یکیشان گفت : (( منزل جناب سرهنگ شیراز ی این جاست؟)) دلم هری ریخت پایین . گفتم ((جناب سرهنگ توی جبهه ست ، این جا سراغش رو می گیرید)) هاج و واج نگاهشان می کردم. دست هایم شروع کرد به لرزیدن . گفتم ((من خانمش هستم)) گفت (( از طرف جناب سرهنگ براتون پیغام آورده ایم.)) یک پاکت داد دستم . اصلا نفهمیدم پاکت را چطور گرفتم . گفتم(( شهید شده؟)) یکیشان گفت (( نه .این پاکت رو دادند و گفتند به دست شما برسونیم. )) خداحافظی کردند و رفتند . آمدم توی حیاط . چادرم از سرم افتاد . پاکت را باز کردم . یک نامه تویش بود با یک انگشتر عقیق. نوشته بود (( برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم . یک نفس راحت کشیدم . اشک توی چشم هایم جمع شد .
از چشم احمد آرام : یک بار من وضو گرفته بودم . یادم رفته بود دکمه ی آستینم را ببندم و آستینم باز مانده بود. صیاد خودش خیلی مرتب بود ؛ سر و وضع و ظاهرش . لباس ها همیشه اتو کشیده ،مرتب، یک نظامی به تمام معنا. من خیلی سعی می کردم مثل او باشم. آن روز دکمه ی لباسم باز مانده بود و اصلا حواسم نبود . دیدم آمد طرف من . بلند شدم و ایستادم . آمد، ایستاد و کمی حرف زد ، بعد دستم را گرفت توی دستش . گفت (( آرام ، دستت حساسیت داره؟))
نگاه کردم . تازه چشمم افتاد به دکمه ی آستین که باز بود. فهمیدم چه می خواهد بگوید. زود دکمه را بستم و گفتم ((نه تیمسار.))
وقتی اینطور تذکر می داد ،نه تنها ناراحت نمی شدم بلکه از جان و دل هم قبول می کردم و مواظب بودم که دیگر آن اشتباه را تکرار نکنم.
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی ، انتشارات روایت فتح
فرم در حال بارگذاری ...